Tuesday, March 14, 2006

Symphony #1


موومان اول: سایه ها از خود اشیاء سریعتر حرکت می کنند؛ ابعاد را تحت الشعاع قرار می دهند.

موومان دوم: حد میانه این راز موفقیت است ، علت تمام چیزها و واقعگوی تمامی رازهاست ، تنها تو باید بخوهی بدانی.
چشمان نیمه باز ، حالت نیمه بیداری ، نیمه زن-نیمه مرد یعنی روح؛ روح در میان تمام تضادهاست. آنوسط جائی برای آرمیدن وجود دارد(برای سوار شدن بر هوا حتی بدون باد ). سریر خداوند آنجاست ، جایگاه حقیقی ما که فراموش نموده ایمش .
هم احساس ، هم عقل
موومان سوم: تمام آنچه دریافت می کنی با معناست ، تنها همه را درست معنی نمی کنی؛ آنچه می فرستی تحت الشعاع این موضوع است که می تواند اشتباهی عبرت آموز را مرتکب شود.
موومان چهارم : تو نیازی به نور نداری اگر صوت نباشد اما اگر صوت داری چه بهتر که نور هم باشد، انسان بدون این صوت این ارتعاش یارای بودن ندارد.
علت همین است اگر صوت را داشته باشی نور را خواهی داشت.
این روشی مطمئن است.
این تنها روش مطمئن است.

آنوقت راهت می آغازد

راستی به نظرت چرا من ديگه آرزوئی(...) ندارم؟

کی ديگه توی دنيا هست که آرزوئی نداشته باشه؟!
فک کنم جالب باشه که بشه پيداش کنم.
اهميت نده ديگران چی می گن
کسی نيست که بهش تکيه کنی همه می رن
و هيچکی نيست که درکت کنه
تو درستی و درستی درک ناشدنی شده
درست تر باش٬ بی ترس و شادمانه برو جلو.
اونی که بايد پيشت بمونه ميمونه تا ابد
او نيازی به چرای موندن نداره.
اونی که تا حالا کنارت مونده تا ابد خواهد ماند.
انتظار چيزی که داری را جائی که وجود نداره نداشته باش.
سکوت شيرينت را نشکن و از رنجی که ميکشی نهراس
ادامه بده بدون هيچکی و با اون
هيچکی ( يا شايد دوستی ) نخواهد بود تا ابد

غير او

عشق الهی

این سخن با روح ست ، روح باش
. راستی هیچ یادت مونده چرا به دنیا اومدی!! .
«عشق الهی چیزی نیست که بتونی درباره اش صحبت کنی باید آن را در زندگی ات نشان دهی.»

نوعی سکوت ، شاد ، حساس، یک ارتعاش آروم صداها بهتر شنیده می شه ، صدای موتور یخچال ، ساعت ، گنجشکای روی درخت ، صدای رزونانس شدهء ماشینهای توی خیابون با دسی بل پائین و صدای توی گوشهات. خیال می کنی هوا رو می شنوی ، خوب حتما می شنوی ، تکامل یافته تر شدی ، بهترم می بینی بدون عینک. تازه صاحب لنز زوم شدی ، زوم اوت ، این فوق العاده است که می تونی اشیاء رو کوچکتر از حد واقعیشون ببینی معمولا چهار و حتی هشت برابر کوچک نمائی، { راستی پس واقعیت چیه؟! وقتی به این راحتی قابل تغییره ، اونوقت این دنیا روی چی بنا شده؟! اگه واقعیت تنها با قدرت یک آدم تغییر می کنه ! یا با عشق، پس آدمها به چی میگن واقعیت ؟! این تخیل غول آسا که باعث شده همه بهش بگن واقعیت تنها مجموعه ای از احساسات و تفکرات است که ملیونها سال ادامه پیدا کردند تا متجسم شدند - واقعی شدند-(***) و می خوام بدونم آدم های ملیونها سال پیش جهان رو چطور می دیدن؟! چطور می شنیدن؟! چی درک می کردن که ما دیگه نمی تونیم درک کنیم ! که نخواستیم دیگه درک کنیم یا نخواستن دیگه درک کنیم؟ و چیزائی که هنوز نمی دونم.

*** : تا تجسم پیدا کردند ، درست مثل من، تو، درخت، اسب، ماشین ،عین یک اثر هنری یا علمی یا هر تخیل تجسم یافتهء دیگه ای که دورو بر ما هست، منتها در مثبت بودن همهء اینها جای شک هست، یعنی همه چی خصلتی دوگانه داره، همانطور که یک اثر هنری صرفا خوب نیست ، هر تخیلی خوب نیست چون خاستگاه تخیل هم مکانی دوگانه است منتها تو با مثبت بودن خودت همه چی رو مثبت میکنی.آره هر تخیلی خوب نیست حالا چه برسه به اینکه متجسم بشه! مثل نقشهء قتل و نقشه قتل عمل شده، متجسم شده، واقعی شده . آره این دنیای ماست و به همین دلیل بهش می گیم واقعیت، چون قابل رویت است(عین) می دونی که از دیدن می آد پس اگر واقعیت صرفا چیزیه که دیده می شه یا بهتر بگم احساس می شه ( کلیه حواس) باید اینرو قبول کنیم که خیلی بیشتر از اینی که به عنوان واقعیت قبول کردیم هست ، خیلی از احساساتی که هنوز متجسم نشدن یا خیلی از احساساتی که پس از تجسم نابود شدن ، همانند بسیاری از آثار هنری و علمی که در طول تاریخ این کرهء خاکی نابود شدن.
آره خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که به ماآموزش دادن هست، خیلی بیشتر از اون چیزی که خواستن ما بدونیم هست به اندازهء تمام چیزائی که نگذاشتن بدونیم که از ما مخفی کردن هست.
به اندازهء تو، به اندازهء من که خودمون خدائیم که یک کیهانیم با تمام ستاره ها و کهکشان هاش ، با تمام عشق و قدرت و دانشمون ، اونقدر هستیم که دنیا رو متحول کنیم و چیزی جز عشق باقی نگذاریم.
حالا دیگه فقط توئی که باید خودتو کشف کنی ، که تازه بفهمی بودن یعنی چی، که اونوقت تازه میفهمی چقدر مهمی و بزرگ و چه عشقی درونت نهفته است که نه فقط به یک نفر بلکه به دنیا به کائنات به همه و همه عشق می ورزی و سیر نمی شی . کم کم تبدیل به اقیانوسی می شی که فقط می تونه منبسط بشه . بدون انتها وسیع ، وسیع تر، ژرف ، ژرف تر ، پر نور ، نورانی تر؛
اما با این درک لحظه ، سکون ، یک ، بی نهایت ، همه و یک ، یک و همه ، مطلق ، جز عشق چی می تونه توصیفش کنه ، که اگه دانشمند باشی ، که اگه دانش خدا رو داشته باشی هیچی نداری اگه عشق نداشته باشی؛ که اگه داشته باشی همه رو داری، خدا رو داری اونم دارتت.
قلبت نه خودت ، تو فقط یه ارتعاشی ، یه صوت ، مرتعشم کن مثل باخ مثل موزارت مثل آرو پارت مثل فیلیپ گلس ؛ که اگه این ارتعاش نباشه عشق نیست ، عقل نیست ، احساس نیست
هیچی نیست که همه چی هست با بودن این صوت این ارتعاش آروم ، نه عظیم، نه ، یعنی آره و نه ، هم آره هم نه . نمی شه گفت ، نمی شه سرود ، فقط باید صبر کرد ، سکوت کرد شاید خلا ، سکون نور سکون خلا ، ارتعاش
ارتعاش
ارتعاش
صوت
خدا

فرد حق شناس در آرامش به سر می برد

همه چيز بسيار ساده است٬ حقيقت آنقدر ساده است که انسان از هضم آن طفره ميرود٬ زيرا نميپندارد راست باشد٬زيرا وجود ذهن مانند حجابی بر آ گاهی روح ميماند و ذهن آنگاه که ديگر از بی علاقگی انسان به کسب دانش ٬ عشق و آزادی مطمئن شد٬ سيتره ی خويش را می آغازد٬ و انسان تنها در احساست خويش غوطه ور می گردد و هيچ نخواهد دانست که به چه اسارتی نائل شده٬ ديگر جز آنچه ناخودآگاه می خواندش دليلی برای مسائل زندگی نمی يابد٬آنگاه که مليون ها سال بر امری اسرار ميورزد ٬آن واقعی انگاشته خواهد شد. زيرا احساسات در آن زنده خواهد شد. و در گذر زمان رد (مسير) اين احساسات گم می گردد ٬ و تنها کلامی که به تشريح باز گشوده خواهد شد .. ناخودآگاه .. است .
آری روح اسير شده و هيچ تلاشی نيز برای رهائی نميکند. آنگاه عشق سر بر می آورد
همانند خورشيدی پر نور همه را گرم می کند ٬ همه را جذب ميکند ٬شادی رخ می نماياند و غم رخت بر می بندد .
آری عشق کارساز است.پس روح شاد است٬ ديگر کلامی برای توصيفش يافت نمی شود٬اما روح همچنان از اين دانش عاجز است که رهائی رخ نداده زيرا ذهن هرگز بيکار نخواهد نشست و با زيرکی هر موقعيتی را برای خويش خواهد راند؛ آری عشق شادی آفرين به تنهائی يارای مقاومت در برابر ذهن کيهانی را ندارد و به واسطه احساسات شديدآزاد شده٬ شکست خواهد خورد٬ اين يک قانون است.
۲ قطب آفرينش در کارند تا تعادل حفظ شود: هر آنچه داده شود گرفته خواهد شد.
هر احساسی که آزاد شود بايد برگردد و اگر اين نباشد مصيبت رخ خواهد داد و کشتی واژگون خواهد گشت٬ اين بدترين لحظه روح خواهد بود .تنها٬ خالی.
پس نياز به پر شدن خواهد داشت و ذهن قدرتمندتر خواهد شد.
(بشر با نادانی .. ناآگاهی.. خويش از لبه تيغ لغزيده است)
روح نمی داند خسته است٬ ذهن می داند پس قدرتمند است . روح حتی نمی داند که قدرتمند است نمی داند که خداوند چه هديه ای به او داده٬ او همه چيز را دارد اما نمی داند پس احساس حقارت می کند٬ او کلافه است و نمی داند چه بايد کرد٬ گمراهی نزديکتر می نماياند . و اگر می دانست راه را می شناخت و آنگاه خود با راه يگانگی حاصل می نمود(خود راه می شد)
پس پر خواهد کرد شکل خواهد داد (ذهن) و زنجير اسارت وسيعتر خواهد شد.رهائی آرزوئی دست نيافتنی می نمايد و تنها يک راه باقی می ماند٬ يک انتخاب؛
روح بايد بين دو چيز انتخاب کند:عشق و خود .
مشکل همين است:انتخابی که خود انتخاب می کند.
خدا منتظر است . شيطان در ديگرسو و تو انتخاب می کنی...
نمی دانی چه به سرت خواهد آمد؛ تنها بايد انتخاب کنی ٬ ذهن را که عشق هم نتوانست توصيفش کند ياخود.
... تو انتخاب شده ای اين عشق دريچه دانشی برتر است. و خدا می داند و دانش اعطا شده است از همهن لحظه که عشق زائيده شد.انتخاب تو با دانش کامل است٬همه به تو بستگی دارد٬ تو انتخاب شده ای تنها بايد اين را بدانی.
تو منتخبی.
پس ذهن ديگر نخواهد توانست برگردد. او ناتوان گشته و نا اميد در خانه اول۲ ولی روح زندهتر و سرشارتر است زيرا عشقی بس عظيم تر را يافته ٬
روح محکوم است به عشق ٬ دانش و رهائی . پس هيچ باکی نيست.
آنچه شنيديد تمام حقيقيت بود .اين را من با دانشم می گويم. اين حقيقت البته از مجرای آگاهی من گذشته و بر اساس درک من از حق نگاشته شده پس هيچ ادعائی ندارم
تنها بدان من حقيقت محض را که با مشقت بسيار دريافتم و در اختيارت نهادم
من تمام تلاشم را کردم که حق مطلب را ادا کنم اما به راستی آنگاه که سخن از حق به ميان ميايد کلام کم می آيد زيرا کلام يعنی ذهن و ذهن يعنی محدوديت يعنی زندان . کلام حق در واقع زبان روح است اما زبان روح قابل نوشتن نيست زيرا روح ذهن نيست پس بدان انچه خواندی اگرچه حق است اما از مجرای ذهن گذشته پس خالص نيست
در اين بين اين توئی که با تجسم خلاق می توانی مشکل را حل کنی.
و در اينجا اين را اضافه می کنم که اگر به راستی می خواهی حقيقت را بدانی بايد بهايش را پرداخته باشی پس آگاه باش ذرهای از اين کلام را نخواهی دانست مگر آن را از خود بدانی
چيزی برای گفتن وجود ندارد که تو ندانی
تو دانای مطقی و تا زمانی که ين را درک نکنی رها نخواهی گشت....
او بين ماست

زندگيم

ديگه مثل هميشه نيست٬ زندگی خوبه با سختيای ظاهری و شاديای باطنيش؛
زنده بودن در نبودن ذهن و خلاء فکر با کمال عشق و بيشتر دانش؛
زندگی با تمام لذت ها و سرورها .. با شادی و شادی و شادی
هر روز شادی و شادتر بيشتر از هميشه شاد ٬ و آزاد
آزادتر از هميشه که پرنده هستی و آزادتر از هميشهء پرنده بودن که عشق می گيری
که تنها پرندهء عاشق با معناست که عشق مال پرنده هاست
ولی اينم مهمه که چه پرنده ای باشی خيلی خيليم مهمه
خودت سعی کن بدونيش
و چيه بعد از شادی که ميشه بهش رسيد.
وای که چقدر شادم که اينا ئی که ميگم مال خودمه
که مال خداست
و چقدر شادترم که اينها رو ميگم
دوست دارم
کاش همه بدونن چقدر دوسشون داری