Tuesday, March 14, 2006

فرد حق شناس در آرامش به سر می برد

همه چيز بسيار ساده است٬ حقيقت آنقدر ساده است که انسان از هضم آن طفره ميرود٬ زيرا نميپندارد راست باشد٬زيرا وجود ذهن مانند حجابی بر آ گاهی روح ميماند و ذهن آنگاه که ديگر از بی علاقگی انسان به کسب دانش ٬ عشق و آزادی مطمئن شد٬ سيتره ی خويش را می آغازد٬ و انسان تنها در احساست خويش غوطه ور می گردد و هيچ نخواهد دانست که به چه اسارتی نائل شده٬ ديگر جز آنچه ناخودآگاه می خواندش دليلی برای مسائل زندگی نمی يابد٬آنگاه که مليون ها سال بر امری اسرار ميورزد ٬آن واقعی انگاشته خواهد شد. زيرا احساسات در آن زنده خواهد شد. و در گذر زمان رد (مسير) اين احساسات گم می گردد ٬ و تنها کلامی که به تشريح باز گشوده خواهد شد .. ناخودآگاه .. است .
آری روح اسير شده و هيچ تلاشی نيز برای رهائی نميکند. آنگاه عشق سر بر می آورد
همانند خورشيدی پر نور همه را گرم می کند ٬ همه را جذب ميکند ٬شادی رخ می نماياند و غم رخت بر می بندد .
آری عشق کارساز است.پس روح شاد است٬ ديگر کلامی برای توصيفش يافت نمی شود٬اما روح همچنان از اين دانش عاجز است که رهائی رخ نداده زيرا ذهن هرگز بيکار نخواهد نشست و با زيرکی هر موقعيتی را برای خويش خواهد راند؛ آری عشق شادی آفرين به تنهائی يارای مقاومت در برابر ذهن کيهانی را ندارد و به واسطه احساسات شديدآزاد شده٬ شکست خواهد خورد٬ اين يک قانون است.
۲ قطب آفرينش در کارند تا تعادل حفظ شود: هر آنچه داده شود گرفته خواهد شد.
هر احساسی که آزاد شود بايد برگردد و اگر اين نباشد مصيبت رخ خواهد داد و کشتی واژگون خواهد گشت٬ اين بدترين لحظه روح خواهد بود .تنها٬ خالی.
پس نياز به پر شدن خواهد داشت و ذهن قدرتمندتر خواهد شد.
(بشر با نادانی .. ناآگاهی.. خويش از لبه تيغ لغزيده است)
روح نمی داند خسته است٬ ذهن می داند پس قدرتمند است . روح حتی نمی داند که قدرتمند است نمی داند که خداوند چه هديه ای به او داده٬ او همه چيز را دارد اما نمی داند پس احساس حقارت می کند٬ او کلافه است و نمی داند چه بايد کرد٬ گمراهی نزديکتر می نماياند . و اگر می دانست راه را می شناخت و آنگاه خود با راه يگانگی حاصل می نمود(خود راه می شد)
پس پر خواهد کرد شکل خواهد داد (ذهن) و زنجير اسارت وسيعتر خواهد شد.رهائی آرزوئی دست نيافتنی می نمايد و تنها يک راه باقی می ماند٬ يک انتخاب؛
روح بايد بين دو چيز انتخاب کند:عشق و خود .
مشکل همين است:انتخابی که خود انتخاب می کند.
خدا منتظر است . شيطان در ديگرسو و تو انتخاب می کنی...
نمی دانی چه به سرت خواهد آمد؛ تنها بايد انتخاب کنی ٬ ذهن را که عشق هم نتوانست توصيفش کند ياخود.
... تو انتخاب شده ای اين عشق دريچه دانشی برتر است. و خدا می داند و دانش اعطا شده است از همهن لحظه که عشق زائيده شد.انتخاب تو با دانش کامل است٬همه به تو بستگی دارد٬ تو انتخاب شده ای تنها بايد اين را بدانی.
تو منتخبی.
پس ذهن ديگر نخواهد توانست برگردد. او ناتوان گشته و نا اميد در خانه اول۲ ولی روح زندهتر و سرشارتر است زيرا عشقی بس عظيم تر را يافته ٬
روح محکوم است به عشق ٬ دانش و رهائی . پس هيچ باکی نيست.
آنچه شنيديد تمام حقيقيت بود .اين را من با دانشم می گويم. اين حقيقت البته از مجرای آگاهی من گذشته و بر اساس درک من از حق نگاشته شده پس هيچ ادعائی ندارم
تنها بدان من حقيقت محض را که با مشقت بسيار دريافتم و در اختيارت نهادم
من تمام تلاشم را کردم که حق مطلب را ادا کنم اما به راستی آنگاه که سخن از حق به ميان ميايد کلام کم می آيد زيرا کلام يعنی ذهن و ذهن يعنی محدوديت يعنی زندان . کلام حق در واقع زبان روح است اما زبان روح قابل نوشتن نيست زيرا روح ذهن نيست پس بدان انچه خواندی اگرچه حق است اما از مجرای ذهن گذشته پس خالص نيست
در اين بين اين توئی که با تجسم خلاق می توانی مشکل را حل کنی.
و در اينجا اين را اضافه می کنم که اگر به راستی می خواهی حقيقت را بدانی بايد بهايش را پرداخته باشی پس آگاه باش ذرهای از اين کلام را نخواهی دانست مگر آن را از خود بدانی
چيزی برای گفتن وجود ندارد که تو ندانی
تو دانای مطقی و تا زمانی که ين را درک نکنی رها نخواهی گشت....
او بين ماست